دخترانه
دخترانه

نارنجی

امروز صبح بعد از مدت ها تصمیم گرفتم

 

برم ورزش کنم.

 

تیشرت نارنجیمو پوشیدم و زدم بیرون.

 

وحالا توجه شما و به تیکه های ملت غیور جلب میکنم:

 

نارنگی!کجا میری؟

 

پرتقال!بدو تا نخوردمت!

 

هویج!مگه خرگوش دنبالت کرده؟

 

ته سیگار!

 

رفتگر!برو ۹شب بیا بابا!

 

چی توز موتوری!

 

سن ایچ و دیگر هیچ!

 

لینا توپی!انقد جون نده بابا!

 

اسمارتیز!بقیه دوستات کجان؟

 

بچه ها بچه ها....گارفیلد!

♥ نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 19:14 توسط سارا :
????????????

100

♥ نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 19:4 توسط سارا :
I am Pranseccc

Картинки по запросу ‫دختر که باشی‬‎

برچسبـهـ ـا : I am Pranseccc
♥ نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 19:1 توسط سارا :
هعیییی خدا..

به سلامتی روزی که بیای خونمون....

مادرم بشینه کنارت....

بهت بگه.....

از خاطرات با هم بودنتون بگو...

تو هم سکوت کنی....

اشک تو چشات جمع بشه....

به عکسم خیره شی...

تا 40 روز لباس مشکی...

روبان کنار عکس....

حسرت بخورین...

بعد بگی نامردی کردم در حقش اخ اخ........

حالا من چه آرامشی دارم زیر خاک

خیلی کم گذاشتی...

خیلی نبودی

من اما....

کم نگذاشتم....

کم برداشتم.....

که تو کم نیاری....

هر چیز با ارزشی بود به تو بخشیدم

عشقم....

غرورم...

دلم...

باورم....

زندگیم....

دیگر چیزی برایم نمانده....

به جز تو....

که تو را هم بخشیدم......

به دیگری .....

هعیییی خدا..

 

Картинки по запросу ‫کارتون گرافی‬‎
♥ نوشته شده در پنج شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 18:56 توسط سارا :
دانلود رمان اکسیر عشق
♥ نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1396 ساعت 12:53 توسط سارا :
dokhtar doni

عکس پروفایل دخترونهعکس پروفایلعکس پروفایل دخترانهhttp://www.1ehsas.ir/wp-content/uploads/2014/12/24.jpgحلقه ی جدیدانواع ماتیک خوشرنگ و زیباجملات عاشقانهفانتزی دخملونهدنیای عشق خیلی بزرگهانواع ماتیک جدید 2015مدل موی خوشرنگ و جالبهندزفری لوس دخترانهانواع ماتیک جدید 2015مدل موی خوشرنگ و جالبهندزفری لوس دخترانهلاک صورتی ناخن جدیددخترای صورتی خخ
 
http://www.1ehsas.ir/wp-content/uploads/2014/12/14.jpg

♥ نوشته شده در شنبه 31 تير 1396 ساعت 18:24 توسط سارا :
|ماه تو لد شما؟؟؟؟|

منم یه دختر شهریوری


✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در شنبه 31 تير 1396 ساعت 18:14 توسط سارا :
رمان اکسیر عشق(قسمت3)

دیونه شدی من برای چی بیام آب گرم کنو خاموش کن ولم کن
نوید- خب فرض میکنیم آب گرم کن کار تو نبوده که میدونم هست چرا کمکم نکردی بهت گفته
بودم اگه بری بد میبینی دستاشو از دور کمرم برداشت و منو به کمر خوابوندو خودش مثل یه دیوار جلوم قرار گرفت
و مانع از بلند شدنم شد درحالی که داشت دکمه های لباسشو در میاورد به چشمام خیره شد خدای من تموم رگای چشمش قرمز
شده بود این نوید با نوید صبح کلی فرق میکرد جرعت کردمو گفتم
اگه دستت به من بخوره اون خودت میدونی
حرف هیچ اثری نداشت جزء اینکه باعث شد با صدای بلند بزنه زیر خنده
صداش برام مثل زنگ خطر بود که تموم تنمومیلرزوند این کارو کردم که بدونی هیچ کاری نمیتونی بکنی آماده ای خانم کوچلو
تو باید یاد بگیری سربه سره من نذاری پیراهنشو کامل درآورده و پرت کرد وسط اتاق تموم بدنم یخ کرده بود قبل از اینکه بتونم کاری
بکنم لبهاشو گذاشت رو لبهامو شروع کرد به بوسیدنم تقلا کردن فاید نداشت چون اون قوتی تر ازاین حرفا بود هنوز داشتم
تقلا میکردم که یه دفعه ولم کرد درست مثل آدمی
که از یه خواب بلند بشه یه نگاه به خودش و من که داشتم مثل بید میلرزیدم انداخت وسرشو به چپ راست تکون داد
اینگار میخواست با این کار تموم فکرایی که توسرش بودو از ذهنش خارج کنه بعد سریع از روی تخت بلند شدو به سرعت
از در خارج شد قلبم درست مثل یه گنجیشک میزد توانایی
انجام هیچ کاریو نداشتم ولی دیگه نمیتونستم اینجا بمونم پیشش احساس امنیت نمیکردم برای همین بلند شدمو
مانتو و شالمو پوشیدم و کولمو برداشتم رفتم پایین و از در زدم بیرون داشتم با تموم سرعت میرفتم که بند کولم کشیده شد برگشتم دیدم خودشه که دنبالم اومده
نوید- داری این موقعی شب کدوم گوری میری
هر گوری برم از این آشغال دونی تو بهتره دست از سرم بردار برو گمشو عوضی آشغال
نوید- اون روی سگ منو بالا نیار مثل بچه آدم بیا برو تو خونه میخوای گیر یه مشت لات بی سروپا بیوفتی
لاتای خیابون بعض تو آدم عوضی هستن
با سیلی ای که به صورتم خورد اشک تموم صورتمو پر کرد باورم نمیشد با تموم کارای که امشب کرده بود بهم
سیلی زد دیگه نمیتونستم تحمل کنم دلم نمیخواست جلوش گریه کنم برای همین پشتو کردم که برم که دستم
به شدت کشیده شد و خودم توی آغوشش دیدم چرا سعی نکردم پسش بزنم چرا احساس میکردم ته قلبم داشت
یه اتفاقاتی میوفتاد چرا صداش باعث شد تموم نفرتی که ازش داشتم از بین بره
نوید- نازنین متاسفم نمیخواستم بهت سیلی بزنم حرفت باعث شد یه لحظه از کوره دربرم بابت اتفاقای امشب متاسفم
حالم اصلا خوب نبود بهت قول میدم دیگه بهت دست نزنم
تموم حرفاش باعث شد به هق هق بیوفتم و گریم بیشتر بشه درحالی که با دستش کمرو نوازش میکرد سعی میکرد آرومم کنه
نوید- نازنین آروم باش این قدر گریه نکن میخوای عذاب وجدان بگیرم من که معذرت خواهی کردم منو از خودش جدا کرد
و به چشمام نگاه کرد دیگه از اون چشمای به خون نشسته خبری نبود توی چشماش مهربونی موج میزد چی باعث
میشد این مهربونی چشماش برای همیشه نباشه با صداش به خودم اومدم منو بخشیدی سرمو به نشونی آره تکون دادم یه لبخند قشنگ زدو گفت
بریم تو صورتتو بشور فکر نکنم بتونیم بخوابیم چه طوره همین الان راه بیوفتیم
آره من خوابم نمیاد بهتره برگردیم
نوید- پس بدو بریم وسایلو جمع و جور کنیم بریم
با هم به طرف ویلا برگشتیمو تموم وسایلی که ریختو پاش کرده بودیم جمع کردیم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
 
از منظری اطراف هیچی نمی تونستی ببینی حتی جاده هم به زور قابل دید بود یکم وحشت کرده بودم کاش بهش گفته بودم
همون صبح حرکت میکردیم فکر کنم وحشتو از چهرم خوند چون گفت
نوید- حالت خوبه یکم رنگت پریده
آره حالم خوبه مشکلی نیست نمی خواستم بدونه ترسیدم
نوید- چرا نمیخوابی
خوابم نمیاد
نوید- ولی چشمای سرخت یه چیز دیگه میگن چیه میترسی خوابم ببره جفتمونو به کشتن بدم
راستش آره بهت اعتمادی نیست
نوید- بگیر راحت بخواب مگه دفعه اولمه که توی شب رانندگی میکنم مطمئن باش اگه خسته شدم میزنم کنار
نه من خوابم نمیاد گفتم که
نوید- باشه از ما گفتن بود
رو کردم طرف پنجره و با اینکه فقط سیاهی شب بود زل زدم به سیاهی نمیدونم چه مدت گذشت که
دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام رفت روی هم باصدای نوید که اسممو صدا میزد از خواب بیدار شدم و لای چشمامو باز کردم درحالی که داشت میخندید گفت
نوید- پاشو رسیدیم اون دنیا تو بودی که میگفتی خوابم نمیاد و میخواستی مواظب من باشی ساعت خواب پاشو رسیدیم
به اطراف نگاه کردمو متوجه شدم جلوی شرکتیم باصدای ناراحت کننده ی گفتم وای چرا شرکت نکنه باید بریم سرکار
نوید- میگما فکر کنم با وجود تو توی شرکت ما حتما ورشکست شیم پس میخواستی کجا ببرمت
وقتی آدرس خونه رو نمیدونم این قدرم برای من اخم نکن لازم نکرده امروز بیای سرکار برو استراحت کن از فردا بیا
آهان کولمو برداشتم و خواستم از ماشین پیداه بشم که گفت
نوید- کجا میری من بیدارت کردم آدرسو بگی اومدم شرکت چون یه سری نقشه بود باید برم میداشتم حالا آدرسو بگو
آدرسو بهش گفتم و حدود 20 دقیقه بعد دم خونمون ترمز زد ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم اونم به سرعت از اونجا دورشد
الان حدود یک ماه که دارم توی شرکت نوید کار میکنم اون پروژهی شمال خیلی وقت که رفته توی ساخت و من
حالا پروژه های دیگه ای تو دستم دارم حق با نوید بود من از کار کردن توی این شرکت خیلی راضی بودم و تونسته
بودم تجربه های زیادی به دست بیارم نویدم دیگه اون آدم خودخواهو پسته قبل نبود و رفتارش خیلی فرق کرده بود
دیگه سربه سرم نمیذاشت و اذیتم نمیکرد و رفتارش واقعا برازنده ی یه آقای متشخص شده بود و اگه مشکلی تو هر کاری برام پیش میومد
بهم کمک میکرد و نمیدونست که عشقش چقدر توی دلم ریشه دونده بود آره برای خودمم باورش سخت بود
ولی رفته رفته معنی تموم اون حسایی که توی قلبم شکل گرفته بود رو فهمیدیم کی باورش میشد من یه روزی
عاشق نوید بشم عاشق مردی که خیلی اذیتم کرده بود باعث دردسرم
شده بود همه چی خوب پیش میرفت غیر یه موضوع که فکره منو بعضی اوقات خیلی به خودش مشغول میکرد
گاهی وقتا فکر میکردم شاید توهم زدم ولی این چیزی نبود که بشه توهم به حسابش آورد خیلی وقت بود که
هرجا میرفتم یه پاترول سفید تقیبم میکرد هر بار که میخواستم ببینم راننده کیه یا یه دفعه غیبش میزد یا همش
یه عینک آفتابی روی چشمش بود گاهیم رانندش فرق میکرد برای همین شک داشتم که شاید فکرو خیال من باشه و چیزمهمی
نباشه برای همین گاهی وقتا بی خیال میشدمو گاهی وقتا خیلی بهش فکر میکردم تا اون روز که اون اتفاق برام افتاد
 
پایان وفت اداری بود و دیگه کار تعطیل شده بود برای همین ازشرکت اومدم بیرون ماشینمو نتونسته بودم این نزدیکا
پارک کنم برای همین باید یکم از شرکت میومدم پایین تر همین جوری داشتم میرفتم که باصدای نوید که بهم گفت
مواظب باش نازنین به پشت سرم نگاه کردم خدای من یه پاترول
سفید داشت به سرعت به طرفم میومد راننده ی ماشین یه عینک دودی بزرگم زده بود که دیده نشه فکر کنم قصد
جونمو کرده بود چون غیرممکن بود منو نبینه از ترس قفل کرده بودم و نمی تونستم حرکتی بکنم زمانی به خودم اومدم
که دیدم نوید دستم گفت ومنو به طرف خودش کشید و بغلم کرد و اون ماشین به سرعت از بقل ما رد شد
تموم بدنم شروع کرد به لرزیدن و اشک پهنای صورتمو پر کردبازم همون عطر آشنا تموم وجودم و پر کرد آغوشش
برام امن ترین جای دنیا بود برای منی که هر لحظه بیش تر عاشقش
میشدم شاید همین باعث شده بود اشکام نا خداگاه بریزن پایان نوید همین چوری که تو بغلش بودم سعی داشت آرومم کنه
نوید- حالت خوبه چیزیت که نشد
با این حرفش هق هق بیشتر شد و نتونستم حرفی بزنم
نوید- آروم باش عزیزم همه چی تموم شد چرا دیگه گریه میکنی من اینجام از هیچی نترس
عزیزم چه واژه ی قشنگی خواب که نمیدیم نوید داشت بهم میگفت عزیزم یعنی میشه روزی برسه
که اونم منو دوست داشته باشه دست از فکروخیال برداشتم و همین جوری که داشتم گریه میکردم گفتم اگه تو نبودی الان مرده بودم
نوید- این چه حرفیه مهم اینه که الان اینجایی من همیشه حواسم بهت هست خانم کوچلو
منواز آغوشش بیرون آوردو بهم نگاه کردوگفت گریه نکن اون وقت زشت میشیا
میون گریه یه لبخند روی لبم نشست پس به نظرش من خوشگل بودم ته دلم یه حالی شد
نوید- یه کم رنگت پریده بیا بریم شرکت یه چیز بدم بخوری فکرکنم فشارت افتاده
با حرکت سر بهش جواب مثبت دادم باهم داشتیم میرفتیم که یه لحظه ایستادم اون پاترول سفید
همون پاترولی بود که همش دنبال بود یعنی خودشه آره باید خودش باشه نوید وقتی دید باهاش نمیام
برگشت عقب و سریع اومد پیشم و گفت مشکلی پیش اومده صدمه که ندیدی با گیجی نگاش
کردمو گفتم نه حالم خوبه فقط یه مدته فکر میکنم یه پاترول سفید تقیبم میکنه
حالا امروز نزدیک بود همون پاترول سفید منو بوکشه اینا یعنی چی چرا باید یه نفر بخواد منو بکوشه من که با هیچ کس خصومتی ندارم
نوید- مطمئنی یه پاترول سفید دنبالت بوده
آره قبلا شک داشتم ولی الان مطمئنم
نوید- چند وقته
فکر کنم ده روزی باشه
نوید- خیلی خب امروز که بخیر گذشت ببین اگه بازم اون ماشینو دیدی
بهم بگو خودم پی گیری میکنم الان برای اقدام زوده ممکنه اشتباه کرده باشی
باشه ممنون داشتم به طرف در شرکت میرفتم که با صداش متوقف شدم
نوید- کجا میری با این حالو روزت بیا بریم یه آب میوه ای چیزی بهت بدم
نه نمیخوام حالم خوبه
نوید- میای یا به زور ببرمت اینجوری بری خونه مامانت شرکتو رو سر من خراب میکنه
به زور باهاش رفتم بالا تازه اون وقع بود که ترس برم داشت کسی توی شرکت نبوده باشه
ومارو توی اون وضعیت دیده باشه برای همین گفتم نوید توی شرکت که کسی نیست
نوید- نترس کسی مارو ندیده من آخرین نفر بودم که از شرکت اومدم بیرون
چرا این همش فکرای منو میخوند این جوری حرص میگرفتخیال راحت شد کسی توی شرکت نبود
اگه کسی مارو دیده بود چه فکری میکردی باهم به طرف اتاقش رفتیم و خودش رفتو بعد یه مدت با یه لیوان
آب میوه و یه کیک برگشت و لیوانو کیکو جلوم گذاشت و بهم اشاره کرد بخورم کیکو کنار زدم و همون لیوان آب میوه رو برداشت میخواستم
لیوانو به لبم بزنم که گفت
نوید- تا جفتشو نخوری نمیذارم پاتو از شرکت بیرون بذاری درضمن ماشینتو میگم یه نفر بیاره دره خونتو خودم میرسونمت
نیازی نیست اون وقت مامانم فکر میکنی مشکلی پیش اومده
نوید- بهش بگو خراب شده
کاری نمی تونستم بکنم البته خودمم دوست داشتم باهاش برم مجبوری همه ی کیکو آب میوه رو خوردم و باهم از شرکت اومدیم بیرون .
 
منو جلوی خونه پیاده کرد و بایک تک بوق از اون جا دور شد، الان یه هفته از اون روز میگذره دیگه بعد از
اون ماجرا اون پاترول سفیدو ندیدم شاید حق با نوید بود که میگفت حتما اشتباه کردی خودش یه دوسه باری ازم پرسید
که بازم اون ماشینو دیدم ولی وقتی جواب نه ی من میشنید خیالش راحت شدو بهم میگفت اشتباه کردی منم دیگه بهش
فکر نمی کردمو بی خیالش شده بودم و رفته رفته موضوعو از یاد بردم
با صدای زنگ ساعت گوشیم که بهم داره اخطار میده که وقت رفتن به شرکته از جام بلند میشم بعد از شستنه دستو
صورتم یه مانتوی مشکی با یه شلوار جین و یه مقنعه ی مشکی سرم میکنم یه مقدار آرایش و به طبقه ی پایین میرم
طبق معمول پدرم رفته سره کارش نیما هنوز خوابه و مامان داره توی آشپزخونه میچرخه رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم
مامان- سلام عزیزم بشین تا برات صبحونتو حاضر کنم
روی صندلی های میز نشستم و مامان برای یه صبجونه ی مفصل چید بعد از خوردن صبحونه رفتم گونه مامانو بوسیدم
و ازش بابت صبحونه تشکر کردم و اومدم بیرون داشتم دره حیاط و باز می کردم که ماشینو بذارم بیرون که
دیدم نوید به یه کمری مشکی تکیه داده و داره با یه لبخند نگام میکنه دره حیاطو ول کردمو با تعجب به سمتش رفتم ز
مانی که بهش رسیدم گفتم تو اینجا چیکار میکنی
نوید- علیک سلام منم خوبم همه چیم روبه راه تو چه طوری
ببخشیدسلام آخه تعجب کردم که چرا اینجایی
نوید- میگم اگه ناراحتی برم رئیس شرکتت بهت افتخار داده اومده دنبالت اون وقت تو این جوری برخورد میکنی
این امروز یه چیزیش میشدا اومده دنبال من از این کارا نمی کرد درحالی که تعجب کرده بودم گفتم اومدی دنبال من
نوید- آره این ورا کار داشتم گفتم یه باره دنبالت بیام بریم شرکت حالا افتخار میدی با من بیای یا من تنها برم
با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم باشه صبرکن درو ببندم به سمت خونه برگشتم هنوز توی شوک بودم چرا این قدر یه
دفه اخلاقش فرق کرده بود درو بستم و به سمتش رفتم دره ماشین برام باز کرده گفت بفرمایید بانو توی ماشین نشستم
اونم درو بست و رفت سمت راننده و درو باز کرده نشست و دکمه ی ضبط و زد هم زمان یه صدای جیق توی ماشین پخش
شد که من سه متر پریدم بالا بعد یه صدای مرد که خارجی میخوند و حتی صدای خواننده هم ترسو بهت القا می کرد
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم آقای راد این چیه اوله صبحی گذاشتی میشه قطعش کنی نوید درحالی که ضبط و خاموش میکرد برگشت سمتمو گفت
نوید- من از کی تا حالا آقای راد شدم تا دیروز که نوید بودم
نه مثل اینکه صبح سرت خورده به جایی شما همیشه آقای راد بودید یه کارمند هیچ وقت رئیسشو به اسم کوچیک صدا نمی کنه درسته
درحالی که مشخص بود حسابی کنف شده گفت بله البته میخواستم امتحانت کنم توی دلم گفتم آره جون خودت
نمیدونم چرا امروز این قدر خودمونی شده بود با نوید قبل کلی فرق کرده بودبرای عوض کردن بحث برگشتم سمتش
و گفتم راستی ماشین جدید مبارک چرا ماشینتو عوض کردی
نوید- مرسی ممنون از اون قبلی خسته شدم گفتم عوضش کنم چه طوره قشنگه
آره خیلی خشگه
نوید- تو نمیخوای ماشینتو عوض کنی
نه من باهاش راحتم سخت به یه ماشین جدید عادت میکنم
نوید- که این طور راستی من صبحونه نخوردم برای همین کیک و ساندیس گرفتم برای توام گرفتم چون گفتم
شاید صبحونه نخورده باشی خوردی
چرا من خوردم مگه صبح کی بلند شدید که صبحونه نخوردید
نوید- گفتم که کار داشتم مجبور شدم صبح زود بلند بشم
خم شدو دره داشپورتو باز کرد و یه کیک و ساندیس گذاشت رو پام و برای خودشم برداشت کیکو ساندیسو
گذاشتم جلوی ماشینو گفتم من که گفتم صبحونه خوردم سیرم نمی تونم بخورم
نوید- اذیت نکن دیگه من تنهایی از گلوم پایین نمیره بخور
نمی تونم این قدر اصرار نکن
نوید- خب نمی خواد کیک و بخوری حداقل یکم آب میوه بخور اگه نخوری منم نمی خورم و کیک و پرت کرد جلوی ماشین
چرا بچه بازی در میاری خب باشه یکم آب میوه میخورم
نوید درحالی که لبخند میزد گفت حالا شد و کیک و از جلوی ماشین برداشت و مشغول شد من نی
زدم توی ساندیس و شروع کردم خوردن هنوز ساندیسو تموم نکرده که نمی دونم چی شد که سرم گیج رفت
چشمامو آروم باز میکنم سرم سنگین شده و درد میکنه نمی دونم دقیقا کجام هیجی یادم نمیاد
دورو برو نگاه میکنم توی یه اتاقم که هیچی توش نیست جزء یه تخت که من روش خوابیده بودم ولی من
اینجا چیکار میکنم کی اومدم اینجا یکم فکر میکنم ولی هنوز چیزی یادم نمیاد این سردرد لعنتیم نمیذاره درست فکر کنم ب
ازم فکر میکنم و ناگهان همه چی مثل یه پرده فیلم از جلوی چشمام رد میشه صبح بود که نوید اومد دنبالم باهم توی
ماشین بودیم و من یه ساندیس خوردم دیگه هیچی یادم نمیاد چرا اینجام به سمت در میرم و با مشت میزنم بهش
آهای کسی این جا نیست کمک ولی هیچ صدایی از اون ور در نمیاد .
 
با ناامیدی به طرف پنجره ای که توی اتاق بود رفتم و به بیرون نگاه کردم جزء یه حیاط که بی شباهت به یه باغ پراز
درختان کاج و چنار سربه فلک کشیده چیزی نبود حتی ارتفاع برای فرارهم مناسب نبود خدایا این چه کابوسی بود
که بهش دچار شدم من چرا اینجام دوباره توی حیاط دقت کردم چایی پشت درختا یه ماشین سفید رنگ دیده میشد
کمی که دقت کردم فهمیدم یه پاتروله سفیده ، خدای من پاترول سفید باید همون باشه که میخواست من زیر بگیره
یعنی اونا منو دزدیدن چه بلایی سره نوید آوردن نکنه کشته باشنش با این فکر به سمت در رفتم و با مشتای محکم
به در کوبیدم و فریاد زدم بعد از چند لحظه صدای قدم های یه نفرو روی پله ها شنیدم از ترس چند گام به عقب رفتم در به
شدت باز شد و یه پسر تقریبا 27 ساله اومد تو و با فریاد گفت
چه مرگته چرا دادو بیداد راه انداختی خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم
شما کی هستید چی از جونم میخواید چرا من این جام
پسره- به زودی خودت میفهی چرا اینجای حالاهم ساکت بشین سرجات اگه صدات در بیاد خودم میدونم چیکار کنم
داشت برمی گشت که به طرف در بره از فرصت باید استفاده میکردم میتونستم از زیر دستش فرار کنم من لاغر بودم و
اون تا میخواست به خودش بیاد من فرار کرده بودم سریع به طرفش رفتم و درست زمانی که فکر میکردم موقعش خم شدم
و با سرعت از زیر دستش فرار کردم حق با من بود توقع این کارو نداشت کمی طول کشید تا به خودش بیاد بعد به سرعت
به دنبالم اومد و پشت سرهم بهم میگفت وایسم به توجه بهش از پله ها پایین دویدم و به سمت در خروجی رفتم درو باز
کردمو وارد حیاط شدم ولی حالا از کدوم طرف برم اینجا که حکم باغ و داره به پشت سرم نگاه کردم پسره هرلحظه بیشتر
بهم نزدیک میشد وقت فکر کردن نبود به طرف درختای سربه فلک کشیده رفتم و شروع کردم به دویدن فکر کنم گمم کرده
بود چون دیگه صدای پاشو نمیشنیدم پشت یکی از درختا پنهون شدم تا کمی خستگی در کنم و دقیقا ببینم کجا هستم
داشتم دید میزدم ببینم پسره کجاست که دستی جلوی دهنم گرفت و زیر گوشم گفت فکردی میتونی از دستم فرار کنی
خانم کوچلو راه بیوفت و به سمت جلو هولم داد فرار فایده ای نداشت چون تا خودشون نمی خواستن نمیتونستم از اینجا
بیرون برم منو از همون مسیری که برده بود برگردوند و پرتم کرد توی اتاق و درو محکم بست فکر کردم دیگه برنمی گرده اما
در کمال تعجب دیدم که دوباره اومد توی اتاق و این بار یه طنابم و یه چسبم دستش بود به سمتم اومد ترسیدمو به عقب
رفتم تا جایی که به دیوار برخورد کردم مچ دستمو گرفت و به شدت منو به سمت تخت پرتم کرد و قبل از اینکه بهم فرصت
کاری بده شروع کرد به بستن دستو پاهام و در آخر یه چسب رو دهنم بست و زیر گوشم گفت اگه میتونی حالا فرار کن و
از در بیرون رفت وبعد صدای چرخش کلید توی در بود که باصدای گریه ی من در آمیخته شده بود تا حالا توی این وضعیت گیر
نکرده بودم به حدی دست و پامو محکم بسنه بود که حتی نمی تونستم یه سانت تکون بخورم کاری نمی تونستم بکنوم
حتی اگه داد میزدمم صدام توی گلوم خفه میشد انقدر تقلا کرده بودم که تموم مچ دستام بر اثر سایش طناب با مچ دستم
زخمی شده بود و من خیسی خونو حس میکردم هنوز داشتم تقلا میکردم که دوباره صدای پا شنیدم در باز شدو همون پسر
بایه سینی توی دستش به طرف اومد جوری چسب
و از روی دهنم برداشت که صدای فریادم بلند شد بعد از باز کردن دستام نگاهی به دستام انداخت وگفت بهتر
خودتو زخمی نکنی چون محاله دکتر بیارم بالای سرت اون وقت از خونریزی میمیری پاهامم باز کرد و از اتاق خارج شد
به طرف سینی رقتم توش برنج و مرغ با یه پارچ آب بود بی توچه بهش رفتم و گوشی اتاق کز کردم و سرمو گذاشتم روی زانو
هام مدتی نگذشته بود که دوباره همون پسره اومد توی اتاق و یه نگاه به سینی دست نخورده انداخت و یه پوزخند گوشی
لبش نشست به طرف من برگشتو گفت این راها دیگه قدیمی شده بهتره به فکر یه راه حل جدید باشی دوباره طنابا رو برداشت
و اومدم به سمتم و مچ دستمو گرفت از برخورد دستش به پوست دستم دادم رفت هوا و زخما شروع به سوزش کرد با
چشمای به اشک نشسته بهش نگاه کردمو گفتم تو رو خدا دستامو نبند
پسره- نمیشه میخواستی فرار نکنی تا حالا به این حال و روز نیوفتی
خواهش میکنم قول میدم دیگه فرار نکنم
پسره- طناب رو نمی بندم ولی میخوام وقتی میرمو میام غذاتو خورده باشی
باسر بهش جواب مثبت دادم سینی رو برداشت و جلوم گذاشت و خودش از در بیرون رفت هر قاشقی که میذاشتم
دهنم همراه با اشک بودی کمی که خوردم سیر شدم وبعد یه لیوان آب سرکشیدم دوباره درباز شد و همون پسره اومد تو توی
دستش بتادین و بانداژ بود به طرفم اومد ویه نگاه به سینی کردو گفت تو که چیزی نخوردی
نمی تونم سیرشدم
پسره- دستات و بیار جلو
دستامو به طرفش گرفتم در بتادینو باز کرد و رو مچ دستام ریخت از سوزش لبمو به دندون گرفتم تاجیغ نزنم
بعد از ریختن بتادین شروع کرد با باندا دور مچامو بستن کارش که تموم شد سینی رو
برداشت و به سمت در رفت ولی قبل از اینکه دستش به در برسه به طرفم برگشت و گفت فکر فرار
نباش نذار از این که طنابا رو نبستم پشیمون بشم من همیشه این قدر صبور نیستم واز در خارج شد .
 
الان دو روزه که اینجا زندانیم و به جزء همون پسره دیگه کسیو ندیدم تکیه داده بودم به دیوار و سرمو گذاشته بودم
روی زانوهام صدای درو شنیدم به هوای اینکه همون پسره باشه سرمو بلند نکردم حس کردم یکی جلوم نشسته
و داره نگام میکنم سرمو بلند کردم از چیزی که جلوم میدیم شوکه شده بودم با صداش به خودم اومدم
نوید- سلام خانم کوچلو اینجا بهت خوش میگذره ببخشیدکه دوستم خوب ازت پذیرایی نکرده ولی قول میدم خودم
ازت حسابی پذیرایی کنم
گیج نگاش کردم فقط یه کلمه از دهنم خارج شد تو ، یعنی نوید منو آورده بود بود اینجا پس تکلیف اون پاترول سفید
توی حیاط چیه اون که خودش منو نجات داد دوباره با صداش پرنده ی خیالم به حال بازگشت
نوید- من چی فکر نمی کردی من آورده باشمت اینجا خب از کشتنت بهتر بود چون اگه با اون ماشین تصادف می کردی
فوقش میمردی ولی الان زجر میکشی و آرزوی مرگت و میکنی
از جلوم بلند شد خدای من این آدم که روبه روم ایستاده بود کی بود یعنی اون پاتروله هم کار خودش بود از روی زمین بلند شدمو به طرفش رفتم
میخوای چه بلایی سرم بیاری چرا منو آوردی اینجا
به طرفم برگشت و گفت به نظرت یه دختر خوشگل و میدزدن تا باهاش چیکار کنن
حتی از فکرشم یه لرزشی تو بدنم ایجاد شد خدای من حالا رفتاری متضادشو درک میکردم با نفرت توی چشماش
نگاه کردم تف انداختم توی صورتش صدای سیلی که توی گوشم زد سکوت اتاق و شکست
نوید- حالا حالاها باید زجر بکشی میخوام تموم بلاهایی که سره مادرم اومد سرت دربیارم
از اتاق خارج شد درو پشت سرش بست روی زمین نشستم چه بلای قرار بود سرم بیاره من به مادرش چه ارتباطی
داشتم خدا جون خودت کمکم کن به طرف پنجره رفتم و با دست شیشه رو شکوندم خون از دستم شروع کرد به پایین
اومدن با اینکه میدونستم صدام به هیچ کس نمیرسه شروع کردم به داد زدن و کمک خواستن از ترسم فقط داد میزدم
با صدای در که به شدت باز شد به طرف در برگشتم نوید عصبانی با یه کمربند توی دستش به طرفم اومد از جلوی پنجره
کنار رفتم و سعی کردم ازش دور شم از تصور اینکه بخواد منو با اون کمربند بزنه تموم بدنم میلرزید بلاخره گوشی اتاق گیرم انداخت
نوید- مثل اینکه باهات کاری نداشتم هار شدی اگه زده بودمت جون نداشتی از این کارا بکنی نترس هر جا بزنم کاری
به صورت خوشگلت ندارم
اولین ضربه که به بدنم خورد صدای فریادم بلند شد روی کف اتاق افتاده بودم و اونم پی در پی کمربندو روی بدنم میزد تموم بدنم
بی حس شده بود دیگه ضربات بعدیو متوجه نمیشدم انقدر زده بودم که از جای زخما خون میمومد دیگه هیچی یادم نمی اومد
چون زیر دستش بی هوش شدم وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بودم دستی که باهاش شیشه رو شکسته بودم توی باند
پیچیده شده بود تموم بدنم درد میکرد نمی تونستم روی کمرم بخوابم اشکام روی گونم جاری شده بود هنوزم نمی دونستم
به کدامین گناه این جا بودم طولی نکشید که دوباره چشمام روی هم رفتو خوابیدم با دستی که گونمو نوازش میکرد با ترس
چشمامو باز کردم نوید کنارم روی تخت نشسته بود خودم عقب کشیدم و بهش نگاه کردم با صدای کش داری گفت
نوید- آخی کوچلو اوخ شدی بهت قول میدم امشب تموم زخماتو ببوسم تا خوب بشن چه طوره عزیزم دوست داری
خدای من مست بود حالا باید چیکار میکردم با تصور اینکه هیچ اراده ی از خودش نداره روی تخت نیم خیز شدم که سریع مچ
دستمو گرفت و دوباره روی تخت پرتم کرد درد بدی تو کمرم پیچید به سرعت اومد روم و پاهاشو دو طرف کمرم گذاشت و شروع کرد
به باز کردن دکمه های لباسش و گفت کجا عزیزم میخوام یه شب فراموش نشدنی برات درست کنم میخوام صدای ضجه و التماسات
و بشنوم بهت قول میدم زیاد اذیت نشی به طرفم اومدو مانتو از وسط پاره کرد هر چه تقلا میکردم فایده نداشت تموم وزنشو
روی من انداخته بود تاپیم که زیر لباسم پوشیده بودمم درآورد و دست برد که شلوارمم در بیاره حالا دیگه صدای هق هق
گریم تموم اتاقو پر کرده بود دلو نمی خواست بهش التماس کنم چون میدونستم فایده ی نداره نمی خواستم به یه همچین
آدم عوضی التماس کنم چشمامو بستم و هرلحظه منتظر نجابتمو از دست بدم که صدای در بلند شدو سنگینیش از روم
برداشته شد چشمامو باز کردم از چیزی که روبه روم میدم شوکه شده بودم و نمی تونستم حرفم بزنم خدای من این دونفر چقدر شبیه هم بودن .
 
اگه اینی که منو به این روز انداخته بود نویده پس اینی که داشت نویدو زیر و مشت و لگد گرفته بود کی بود
یعنی اونا دوقلو بودن با صدای دادی که پسره سره نوید کشید به خودم اومدم
پسره- پسری دیونه داشتی چه غلطی میکردی مگه بهت نگفته بودم باهاش کاری نداشته باشی
مشت شو حواله ی صورت نوید کرد و نوید پرت شد طرف دیوار توی همین موقعه پسری که توی این چند
روز مواظبم بود سررسید صدای داد نوید که میگفت فرزین دستاشو بگیر باعث شد به خودم بلرزم تنها کاری
که تونستم انجام بدم کشیدن ملافه روی بالا تنی لختم بود پسری که توی این چند روز مواظبم بود و حالا
میدونستم اسمش فرزینه به سمت برادر دوقلوی نوید رفت و خواست دستاشو بگیره که برادر دوقلوی نوید با مشت
زد توی صورتش و پرتش کرد گوشه ی اتاق و به سمت من اومد صدای داد نوید بلند شد که میگقت نه نوید تو نباید
این کارو بکنی قرار ما این نبود یادت رفته باباش چه بلایی سرمامان ما آورد مگه تو نبودی که میگفتی میخوام انتقام بگیرم پس چی شد
خدای من اینا درمورد چی حرف میزدن بابای من چیکار کرده بود و بدتر از اون کدومشون نوید بودن برادرش به سمت نوید
رفت و صداش زد ندیم مگه بهت نگفته بودم کاری باهاش نداشته باش گفتم اون نباید تقاص اشتباهات باباشو پس بده تو چیکار کردی چه به روزش آوردی
صدایی مثل زنگ خطر توی گوشم پیجید ندیم پس اونی که میخواست بهم تجاورز کنه نوید نبوده بلکه برادر دوقلوی نوید
بوده حالا معنی رفتارای متضادشو می فهمیدم اینکه اومده بود دم خونه دنبال اون آب میوه ی لعنتی که باعث شد بیهوش
بشم توی پاترول سفید که میخواست زیرم بگیره و نوید نذاشته بود ناجی زندگی الان روبه روم ایستاده بود و داشت نگام
میکرد به طرفم اومد که بغلم کنه ولی من باترس رفتم عقب جلوم روی زمین زانو زد نازنین نترس عزیزم من اینجام منم نوید حالت
خوبه کاری که باهات نکرد منو توی آغوشش گرفت
درد تموم وجودمو گرفت اما مهم نبود چون آغوشش برای من امن بود تویی بغلش شروع کردم به گریه کردن همون بوی عطر آشنا
توی بینیم پیچید من چه طور نتونسته بودم بفهمم
اون نوید نیست عطر تن نوید آرامش بخش بود ولی عطر تنه ندیم ترسو بهت القا میکرد با فکر اینکه توی این چند روز چی کشیدمش
سریع پسش زدم و به ندیم که گوشی اتاق
با بالا تنی لخت نشسته بود نگاه کردم از درد صورتش جمع شده بود و داشت با نفرت نگام میکرد نوید سریع به طرف مانتوم رفتم البته
مانتو که چه عرض کنم چیزی ازش نمونده بود
و مقنعه مو برداشت و به سمتم اومد و ملافه رو کنار زد وقتی نگاش به بدن کبودم افتاد عصبانی به طرف ندیم رفت از گوشی اتاق بلندش
کرد و پرتش کرد وسط اتاق و شروع کرد با مشت لگد دوباره به جونش بعد از مدتی که عصبانیتش فروکش کرد به سمت من اومد کمکم کرد
تا مانتو بپوشم و مقنعه مو سرم کنم چون چیزی از مانتو زیاد باقی نمونده بود ملافه روهم دور شونه هام انداخت و کمکم کرد تا از روی
نخت بلندشم داشتیم به طرف در میرفتیم که صدای ندیم بلند شد نوید این کارو نکن یاد زجرای مامان بیوفت اگه الانم ببریش من دست از سرش برنمیدارم
نوید- خفه شو برو دعا کن دست پلیس ندادمت من دیگه برادری به اسم ندیم ندارم و منو با خودش به طرف دربرد
و از خونه اومدیم بیرون به سمت ماشینش رفتیم ومنو سوار کرد و خودش رفت پشت فرمون و حرکت کرد.
 
به سمتش برگشتمو گفتم چرا بهم نگفته بودی داداش دوقلو داری چرا داداشت همچین بلایی رو میخواست سرم
بیاره بابای من چیکار کرده چرا حرف نمیزنی لعنتی تموم این کارت نقشه بود عصبی دستی توی موهاش کشیدو گفت بذار بریم خونه ی من برات توضیح میدم
من با تو هیچ جا نمیام یا بهم توضیح بده یا همین جا نگه دار وگرنه خودمو از ماشین پرت میکنم پایین تهدیدم کار ساز شد
چون بهم گفت صبرکن یه جا پارک پیاده کنم بعد از اینکه ماشینو پارک کرد به سمتم برگشت و شروع کرد به گفتن ماجرا
از وقتی کوچیک بودم احساس میکردم مامانم مثل تموم مادرای دیگه عادی رفتار نمیکنه اما اون زمان
بچگی بود و رفتار بچه گونه تا اینکه بزرگ شدم و سعی کردم از جریان سر دربیارم تا اینکه کم کم متوجه
شدم مادر زمان جوانی عاشق پسری میشه که از خانواده ی متوسطی بوده گویا پسره برای خانواده مامانم میوه
و سبزی جاتی که سفارش میدادنو می آورده و مامانم یه روز که توی حیاط بوده اونو میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش
میشه از اون روز به بعد مامانم همیشه توی حیاط بوده تا دوباره اون پسرو ببینه بعد از چندبار رفت وآمد بلاخره پسره
هم متوجه مامان من میشه و چون مادرم ظاهر زیبایی داشته جذبش میشه وسعی میکنه به مامانم نزدیک بشه بلاخره
اون پسر مامانمو توی کوچه شون میبینه وبا یه شاخه گله رزی که دستش بود دم از عاشقی میزنه مامانه منم یه دختر
ساده عاشق حرفشو باور میکنه و به پسره میگه بیاد خواستگاری پدرومادرش که بشن پدربزرگ و مادربزرگ من پسره وفتی
جریانو با مادربزرگ و پدربزرگه من میگه پدربزرگه من عصبانی میشه و پسره رو پرت میکنه از خونه بیرون و دیگه بهش اجازه ی
ورود به خونه شونو نمیده خلاصه مامانه منم وقتی جریان و میفهمه شروع میکنه به غذا نخوردن وقتی میبینه این کارش فایده نداره
یه روز هرچی قرص دمه دستش بوده میخوره یکی از خدمتکارا روی زمین توی اتاقش پیداش میکنن و فوری میبرنش بیمارستان
و زنده میمونه پدربزرگم وقتی میبینه اوضاع این شکلیه تصمیم میگیره با ازدواج اونا موافقت کنه بلاخره مامانم با یه جشن بی نظیر میره
خونه ی شوهر اوایل زندگی مثل بهشت بوده براش و زندگی شیرین هرچی پسره میخواسته مامانم بهش میداده حتی خونه ی که توش
زندگی میکردنو به نام پسره میکنه از ماشین بگیر تا همه چی بعد یه مدت مامانم حس میکنه اون مثل قبل باهاش نیست
و سرد شده همش شیک و پیک میکرده میرفته بیرون و شب دیر وقت میومده خونه
یه شب دنبالش میکنه و میبینه بله آقا با یه خانم دیگه دست تو دست هم با خنده دارن میرن
طرف رستوران دنیا روی سره مامانم خراب میشه با حالی داغون میره خونه و منتظر میمونه تا
شوهرش برگرده وقتی شوهرش برگشت جریانو با دادو فریاد بهش میگه پسره هم نه زیر میذاره نه رو به مامانم میگه من هیچ وقت
عاشقت نبودم وفقط به خاطر پولت باهات ازدواج کردم و حالا میخوام طلاقت بدم بعد یه سری درگیری و کشیدن اموال مامان من از
مامانم جدا میشه و میره دنبال زندگیش از اون روز به بعد مامانم دیگه مثل سابق نبود تعادل روانیشو از دست داده بود و میبرنش
دکتر و بایه سری قرص برش میگردونن خونه به خاطر ضربه ی که خورده بود این جوری شده بود میدونی اون پسره کی بود
فرهاد آریا پدر جنابای این و گفت و سرشو گذاشت روی فرمون این حقیقت نداشت پدر من نه نه غیرممکن بود پدر من توی
زندگیش ندیده بودم حق کسیو بخوره اون وقت بیاد یه همچین بلایی سر یه دختر بیاره همین طور توی این افکار بودم که
یه فکر تموم تنمو لرزوند با صدایی که میلرزید به سمتش برگشتمو گفتم
یعنی تو برادر منی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
سرشو از روی فرمون برداشت و توی چشمام نگاه کرد چشم به لباش دوخته بودم ببینم چی میگه
نوید- نه تو خواهر من نیستی بعد از طلاق مامانم پدربزرگم فکر میکرد که با ازدواج دوباره ی مامانم حالش بهتر
میشه برای همین به یکی از پسرای سرشناسی که مادرمو عاشقانه دوست داشت میدش غافل از اینکه مامانم
با ازدواج مجدد دوباره یاد خاطره هاش میفته مامانم دیگه مثل سابق نبود وفقط از روی وظیفه زناشویی با پدرم
رابطه داشت بعد از یک سال منو ندیم به دنیا اومدیم و کم کم بزرگ شدیم و حالت های مامانمو درک کردیم
همیشه با پدرم دعواش میشد به منو ندیم توجه نمیکرد همش توی اتاقش مینشست و به یه جا ذل میزد
کم کم تعداد قرصایی که مصرف میکرد زیاد شده بود تا اینکه یه شب خودشو از توی تراس توی اتاقشون پرت کرد
پایین و برای همیشه رفت غمگین شدن روز به روز پدرمو میدیم انقدر به پروپاش پیچیدم تا بلاخره داستان زندگی
مامانو گفت قبل از ازدواج با مادر پدربزرگم همه چیو بهش گفته بود ولی چون عاشق مادرم بود اصلا توجهی نکرد
از اون روز تصمیم گرفتم پدرتو پیاده کنم و ازش انتقام بگیرم جریان و برای ندیم گفتم اونم باهام موافق بود پیداتون کردمو
دیدمت آرزو رو میشناسی از فامیلای دور ما بود با زمانی که یکی از دوستام بود صحبت کردمو اونجا استخدامش کردم
تا سراز کارت دربیارم اون مهمونی که شربت روم ریختی یادته من به آرزو گفتم بیاردت اونجا تا به یه بهونه ی باهات آشنا بشم
که خودت بهونه رو جور کردی و جریان شروع شد قرار بود اون بلایی که ندیم میخواست سرت بیاره رو من بیارم اما رفته رفته
............به این جا که رسید برگشت و نگام کرد یه قطره اشک از چشمش پایین چکید انگار دودل بود که بگه یا نه ولی بلاخره لب باز کرد
نوید- رفته رفته یه حسی بهت پیدا کردم خیلی باخودم کلنجار رفتم که این حس لعنتی کار بذارم نشد
من لعنتی عاشقت شد بودم میفهمی عاشقت شدم اومدم بندازمت توی چاه خودم افتادم توی چاه
دیگه صداش برام دلنشین نبود باورم نمیشد که یه روز منتظر بودم بهم بگه دوستم داره ولی الان انگار
داشتن می کشتنم اون آرزوی لعنتی هم با نوید هم دست بود خدای من به کدامین گناهت بامن همچین
کاری کردی نه اینا همش دروغ بودمن نمی تونستم باور کنم پدره من بهترین پدر دنیا بود باورم نمیشد نویدی
که من عاشقونه می پرستیدمش میخواست باهام همچین کاری کنه حالا اون نفرت توی چشماشو درک میکردم
تموم اون سردرگمیاشو درک میکردم انگار یکی راه نفسمو گرفته بود خدای من یعنی این پسری که روبه روم نشسته
و من عاشقشم میخواسته انتقام بگیره ازم اصلا من چرا باید حرفاشو باور میکردم نه این امکان نداشت من پدرمو میشناختم
دست بردم که دست گیره ی درو بگیرم و درو باز کنم که صداش آتیشم زد
نوید- نازنین خواهش میکنم این جوری نرو بذار بهت بگم چه قدر دوست دارم بذار این دردی که تو سینمه رو بهت بگم لعنتی این جوری تنهام نذار
برگشتم سمتش همه ی نفرت و توی چشمام ریختمو گفتم دیگه نمی خوام ببینمت ازت متنفرم
دره ماشینو باز کردم و توی خیابون شروع کردم قدم زدن بارون شروع به باریدن گرفت همراه با آسمون قطرات
اشک از چشمم شروع به باریدن کرد .
همین طور توی بارون میدویدم و گریه می کردم تا اینکه دستم کشیده شد و رفتم توی بغلش همین طوری که بغلم کرده بود
تقلا میکردم از دستش خلاص شم و هرچی به ذهنم میرسیدو بارش می کردم
ولم کن عوضی آشغال چه طور تونستی باهام یه همچین کاریو بکنی با یه سری دلایل و حرفایی که نمیشه باورشون کرد
میخواستی زندگیمو خراب کنی تو چه میدونی توی این شبا چی کشیدم اگه یه لظه دیرتر اومده بودی تموم زندگیمو از دست داده بودم به کدوم
گناه میخواستی همچین بلاییو سرم بیاری از توی بغلش اومدم بیرون و به چشماش نگاه کردم
چشمای اونم خیس اشک بود و هردومون خیس خیس شده بودم بهش گفتم دیگه دنبال من نیا نمی خوام ببینمت
ازت متنفرم نوید راد متنفر ولی نبودم حتی با این بلاهایی
که میخواست سرم بیاره ازش متنفر نبودمو هنوز دوسش داشتم پشتمو بهش کزدم و شروع کردم رفتن
دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم
تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم چقدر این لحظه ها سخته
جدایی از تو کابوسه شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست تو اوج قصه گم میشم
دیگه دیره دارم میرم برام جایی تو دنیا نیست
به غیر از اشک تنهایی تو چشمم چیزی پیدا نیست
باید باور کنم بی تو شبیه مرگ تقدیرم
سکوت من پراز بغضه دیگه دیره دارم میرم
خداحافظ
 
انقدر بی هدف توی خیابونا راه رفتمو گریه کردم تا خسته شدم و با همون سروضع جلوی یه
تاکسی رو گرفتم و آدرس خونمونو دادم توی تموم راه فقط به این فکر میکردم که به خانوادم
درمورد این دو سه روز غیب شدنم چی بگیم چون دلم نمی خواست چیزی از نوید بگم چون
با تموم کاراش هنوز دوستش داشتم زمانی به خودم اومدم که راننده گفت خانم رسیدم سربلند
کردمو به دره خونمون نگاه کردم چقدر دلم برای خونمون تنگ شده بود از راننده اجازه خواستم که برم براش
پول از خونه بیارم چون خودم هیچی پول همراهم نبود به طرف خونمون رفتم و زنگو زدم صدای مامانم دل انگیز صدایی بود که شنیدم
مامان- کیه
مامان منم نازنین
صدای جیغ مامانمو شنیدم و بعد صدای در که باز شد رفتم تو همه ی خانواده رو میدیدم که به طرفم میان ولی
پاهای من دیگه تحمل وزنمو نداشتن و همون جا غش کردمو بیهوش شدم وقتی چشم باز کردم دیدم
تو بیمارستانم و یه سرم بدستمه و مامانم بالای سرمه با صدایی که خودمم زوری میفهمیدم صداش زدم
تا سرشو بالا آورد ودید من بیدارم از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد
مامان- جانم عزیزه دلم بهوش اومدی مامان خداروشکرت
فقط تونستم بگم آب مامانم سریع به طرف یخچال توی اتاق رفت و یه لیوان آب برام ریخت و برگشت زیر سرمو
بلند کرد تا راحت تر بتونم بخورم وقتی آب خوردم انگار کمی جون گرفتم و صدام بازتر شد مامان سریع به طرف
در رفت و داشت با یه نفر حرف میزد تازه زمانی که بابا با نیما اومدن تو فهمیدم مامان داشته چیکار میکرده بابا
پیشونمه بوسید و حالمو پرسید نیماهم بغلم کرده و گفت کجا بودی دلم برات یه ذره شده بود
در جواب سوالش فقط تونستم لبخند بزنم چون خودمم نمی دونستم چی میخوام تحویلشون بدم باصدای بابا به خودم اومدم
بابا- بابا جون این دو روزی که نبودی ما پیلس جریان گم شدنتو درمیون گذاشتیم تا بتونن پیدات کنن الان
که فهمیدن پیدا شدی اومدن چندتا سوال بپرسن آمادگی داری بابا
وای همینو کم داشتم دیگه چه جوری پلیسو بپیچونم مشکل شد دوتا فقط تونستم با سر بگم باشه بابا
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه آقا که لباس فرم تنش بود اومدن داخل بلافاصله بابا به نیما ومامان
اشاره کرد برن بیرون و رو به همون آقا گفت ایشون سرهنگ سهرابی هستن
به سرهنگ سلام کردمو جوابمو داد و یه راست رفت سره اصل مطلب
سهرابی- خب داستانو از اول برامون تعریف میکنید
بله داشتم از خونه میرفتم بیرون که برم شرکت داشتم دره حیاط و باز کرده بودم که ماشینو ببرم بیرون که یه دفعه یه
ماشین جلوم وایساد و یه نفر که روی صورتش نقاب داشت با یه اسلحه به طرفم اومدو گفت که بی سرو صدا سوار
ماشین بشم وگرنه بهم شلیک میکنه من از روی ترسم سوار شدم
همون موقعه یه پارچه بستن جلوی چشمام و رفتیم بعد که چشمامو باز کردن توی یه اتاق بودم این قدر به در زدم
ولی کسی جوابمو نمیداد تا اینکه یکی شون اومد و برام غذا آورده بود
سهرابی- چهرشو ندیدی
نه اونم نقاب داشت بعد از اینکه یکم آب خوردم رفتم روی تختی که اونجا بود دراز کشیدم ولی نمیدونم چه جوری شد
که خوابم نیمه های شب بود که احساس کردم یکی داره رو صورتم دست میکشه با وحشت بیدار شدم دیدم آره
یه نفره میخواست بهم نزدیک بشه منم تف انداختم
توی صورتش اونم عصبی شد شروع کرد با کمربند زدنم این قدر زدم که بیهوش شدم وقتی
چشمامو باز کردم دیدم گوشی خیابونم احتمال داره به خاطر ضربه هایی که بهم زدن
چون نمیتونستن دکتر بیارن گوشه ی خیابون ولم کرده باشن
سهرابی- پس شما نه صورت اشخاص و دید نه از جایی که بردنتون خبر دارید درسته
بله جناب سرهنگ در زمان رفتن که چشمام بسته بود در زمان برگشت هم بیهوش بودم ولی فکر میکنم خارج
از شهر بود چون مسافت زیادیو با ماشین رفتیم نمیدونم شایدم اشتباه میکنم
سهرابی- خیلی ممنون ما حرفاتونو زمینه ی پرونده میکنیم احتمال داره میخواستن از پدرتون برای آزادیتون
پول بگیرن که با کتک خوردن شما همه چی بهم خورده من فعلا از حضورتون مرخص میشم اگه حرفی یادتون اومد
که بشه به ما کمک کنه به پدر بگید که با بنده تماس بگیرن
چشم حتما با روز خوش از در بیرون رفت و اون موقعه بود که تونستم یه نفس راهت بکشم خودمم از این دورغایی که گفته بودم در تعجب بودم .
♥ نوشته شده در جمعه 30 تير 1396 ساعت 19:0 توسط سارا :
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 23 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir

درباره ما

..•¤**¤•.,.•¤**¤•.*.•¤**¤•.¸¸ خداوند ¸..❀دختر ها را آفرید تا گل ها❀ بی نام نمانند ...! ..•¤**¤•.,.•¤**¤•.*.•¤**¤•.¸¸. ¸..•¤**¤•.,.•¤**¤•.*.•¤**¤•.¸¸.
نویسندگان
موضوعات
لینک ها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دخترانه و آدرس 3ara.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





طراح قالب

امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 6427
تعداد مطالب : 182
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


abzar

ساخت آنلاین صفحه ورودی